(تا خون تو رگمه نفرت از عرب تو تنمه )
خلوتگاه من

ن : علی

(تا خون تو رگمه نفرت از عرب تو تنمه )

اهورا 9 (تا خون تو رگمه نفرت از عرب تو تنمه )

 

 

پروين دختر ساسان 

 

- نوشته پدر رمان و داستان نويسي نوين ايران "صادق هدايت" - نوشته در: 21 آذر ماه 1307 پاريس 

توضيح: "پروين" داستان حماسي - اروتيک (سکسي) هستش که در مورد "جنگ ايرانيا با عرب ها" که در سال 22 هجري قمري در شهر ري امروزي ("رغا" قديم) اتفاق افتاده نوشته شده. صادق هدايت اين متن رو به زبان "پارسي" و با نثر و توصيف 100 سال پيش نوشته در کنار اينها به علت محدوديت هاي زمان خودش در برخي صحنه ها نميتونسته شفاف سازي دقيق از لحظه هاي اروتيک داستان داشته باشه.با جسارت به روح پاکش من اين داستان رو از "پارسي" به زبان "فارسي" عاميانه برميگردونم که خوندن و درک کردنش راحت تر شه.درضمن داخل صحنه هاي اروتيک (سکسي) داستان دست ميبرم و محدوديت ها رو برميدارم و واقعيت هايي که به نظر اتفاق افتاده رو جاش مينويسم.و در آخر داستان رو خلاصه ميکنم تا راحت تر و با انگيزه تر همه مخاطبين بخونن.يادش گرامي و روحش شاد... 

(حق کپي برداري آزاده ميتونيد رو تموم ديوارهاي دنيا کپي کنيد و باعث خوشحاليه) 

 

 

 

 

پروين دختر ساسان - قسمت اول 

 

 

بهرام پيرمرد 50 ساله نوکر خونه آروم جارو رو روي زمين ميکشيد با خودش غرغر ميکرد... اينم شد زندگي؟

اين همه کار ميکنم جان ميکنم آخرش که چي؟

به کجا رسيديم؟ چرا ارباب نميزاره بره؟

همه ايرانياي اصيل فرار کردن رفتن و فقط ما توي اين شهر مونديم.اگر نون و نمکشون رو نخوره بودم همين الان ميرفتم پشتم هم نگاه نميکردم.اصلا به درک چرا خودم رو مقيد ميکنم به اينا

؟ همين روزاست که لشکر عرب وحشي به ري برسه ما هم به خاک و خون کشيده بشيم... 

 

 

يهو در ايوان بازشد نقاش (صاحب خونه) 45 ساله اومد تو! يه اخمي به بهرام کرد گفت باز چه مرگته غرغر ميکني؟ چي شده؟ بهرام جارو رو انداخت به ديوار ايوان تکيه داد گفت قربان چرا غرغر نکنم؟ شما که از حال و روز ايران خبر دارين. مگه نشنيدين عرباي وحشي همه جا رو غارت کردن ناموس مردم رو يغما بردن بارون خون همه ايران رو پر کرده الان هم لشکر وحشي ها نزديک ري ميجنگه اگه ما شکست بخوريم چي بم سر??ن ?ياX?X? قرب?'? لY?م اصيل ?X????? ه?' Y?X?اX? کردن م????? گرسن?  Y? بي جا??م?ن ش?/ن Y?قط ?ا ئينجئ مونديم.بيايين فرار کنيم بريم.اگر خداي نکرده دستشان به پروين برسه چي؟ ميدونين دختر ها رو ميفرشند؟ نقاش يکمي فکر کرد گفت راست ميگي حالا چطوري بايد فرار کرد؟

اصلا راه فراري هست؟

اين دختر تمام زندگيه منه حالا چيکار کنم؟ بهرام مکثي کرد گفت به اهورامزدا قسم تمام ترس من از همينه.من پير مرد 50 ساله از دنيا چي ميخوام؟ يه برادر داشتم که اونم عربا توي جنگ تيکه پارش کردن پروين (دختر صاحب خونه) مثل دختره منم هست خودتون که ميدونين از بچگي خودم بزرگش کردم براش مادر نداشتش بودم. نقاش سرش رو تکون داد گفت برو پرويز (نامزد دخترش پروين) رو بيار بهرام آهي کشيد گفت قربان راه زياديه خودش پيداش ميشه! نقاش اخمي کرد (به در اشاره کرد) گفت برو پرويز رو صدا کن تا اون روي من بالا نيومده.بهرام با سرش تاييد کرد سريع به طرف در رفت. 

نقاش به باغ خونش خيره شد يکمي فکر کرد بلند پروين (دخترش) رو صدا کرد.چند دقيقه بعد در ايوان باز شد يه دختر 20 ساله قد بلند خيلي سفيد با موهاي خرمايي ابروهاي نازک چشماي مشکي بيني کوچيک و صورت کشيده که لبهاي قرمز و گوشتيش توجه همه رو جلب ميکرد با يه لباس بلند يکسره از در اومد تو گفت بله؟ نقاش يکمي نگاش کرد گفت چرا رنگت پريده؟ چيزي شده؟ پروين سرش رو انداخت پايين گفت ميدونم چه بلايي قراره سر ما بياد چرا نارحت نباشم؟ نقاش سرش رو تکون داد يکمي توي ايوان قدم زد گفت عرباي وحشي دارن به ما حمله ميکنن الان هم نزديک ري رسيدن ولي خب چيکار ميتونيم بکنيم؟ نزديک 1 سال شده که ميجنگيم اين هم جنگ سوم ما با اوناست 2 تاي قبلي رو بردند نصف ايران به تاراج رفت الان هم سوميش رو دارن ميبرن و نزديک ري رسيدن مردم گرسنه و تشنه دارن ميميرن لشکر ايران بي سلاح و امکانات مونده همه اينارو خودم ميدونم ولي بازم چيکار کنيم؟ تو هم نگران نباش اهورامزدا با ماست يه لشکر از سمت "ديلم" داره به کمک لشکر ما مياد همراهشون هم کلي آب و غذا و سلاح دارن به زرتشت توکل کن همه چيز به زودي درست ميشه.آتش يزدان هميشه آلودگي ها رو پاک ميکنه. پروين سرش رو بين دستاش گرفت به ديوار ايوان تکيه داد آروم گفت

جنگ...کشتار...خون! نقاش با نگراني نگاهي کرد گفت دخترم ما 1000سال ميشه که ميجنگيم ولي هيچ جنگي مثل جنگ با عرباي وحشي نبوده.اون نامردا ميکشن تاراج ميزنن يغما ميبرن تجاوز ميکنن و... حالا هرچي که بر باد بديم بازم کمه ما در راه وطن خون ميديم اهورامزدا از ما محافظت ميکنه.حالا از اين حرفا بيا بيرون بزار من نقاشي آخرم رو تموم کنم.خودت ميدوني من سالها نقاش دربار بودم و الان هم روي بزرگترين نقاشي زندگيم کار ميکنم که اونم چيزي نيست جز چهره تو.پس بيا به کارمون برسيم نگران چيزي هم نباشيم.يادش بخير بچه که بودي توي باغ کنار آبشار کوچيکمون بازي ميکردي مادرت از نگاه کردن به تو لذت ميبرد... پروين سرش رو بالا آورد نگاهي به نقاش کرد گفت اي کاش بچه ميموندم بزرگ نميشدم و اين روزا رو نميديدم. نقاش خنده اي کرد گفت برو ساز رو بيار (پروين چنگ ميزد) بشين روي صندلي ساز بزن منم نقاشي رو ادامه بدم.پروين با سر تاييد کرد از ايوان رفت بيرون نقاش پشت ميزش نشست از کشو يه کاغذ لوله شده در آورد يکمي بهش خيره شد بعد يکم رنگ خشک شده و لوازم ديگه رو در آرود همون موقع پروين يه چنگ قشنگ دستش بود اومد جلوي پدرش روي صندلي نشست تقريبا نيم رخ به باغ خيره شد انقدر که زيبا و باورنکردني بود پدرش چند لحظه بهش خيره شد و تو دلش تحسين کرد به اين همه زيبايي که يزدان در وجود دخترش گذاشته. پروين لبخندي زد گفت "راشنو" (سگ خونه) مريض شده خبر داري؟ نقاش که رنگا رو قاطي ميکرد گفت جدي؟

ديشب زوزه هاي عجيبي ميکشيد.بهرام که برگشت ميگم بره دکتر رو بياره معاينه کنه. بعد يه تيکه رنگ طلايي برداشت روي سنگ ميکشيد. يکم بعد نقاش گفت نيمدونم چرا چند وقته پرويز سراغ ما نيومده به بهرام گفتم بره خبرش کنه بياد ببينيم چه خاکي بايد توي سرمون بريزيم ولي حتما داره لشکرش رو براي جنگ آماده ميکنه (پرويز نامزد پروين فرمانده لشکر ايرانيان بود) به اميد يزدان وقتي جنگ رو برديم براتون عروسي ميگرم تا هميشه شاد و خرم توي وطن خودمون زندگي کنين فقط منه پير مرد هم يجورايي کنارتون راه بدين تو که ميدوني جز تو کسي رو ندارم! پروين چيزي نگفت فقط به باغ خيره شده بود نقاش همينطوري که زنگ ها رو آماده ميکرد گفت راستي چرا ساز نميزني؟ صداي اون چنگ رو در بيار که دلم براش تنگ شده.پروين با سرش تاييد کرد بعد همونطور که به باغ خيره بود تا استايلش رو براي نقاشي نگه داره چنگ رو آروم آورد بالا بعد با خستگي و غم عجيبي ناله چنگ رو در آورد! پروين آهنگ "شهر آزاد" ساخته ريمسکي کرساکوورا رو ميزد (آهنگ Scheherazade ساخته Rimsky Korsakow) نقاش نفس عميقي کشيد گفت پاي چپت رو تکون بده يکمي ببر عقب تر پروين همينکار رو کرد نقاش با سر تاييد کرد قلم مو رو برداشت شروع به ادامه نقاشي دخترش کرد.يکمي بعد نقاش آروم گفت ولش کن امروز دستم به کار نميره بعد کاغذ نقاشي رو لوله کرد انداخت روي ميز خودش روي صندليش نشست به ناله بي نظير ساز گوش ميکرد... 

در باز شد پروين ساز رو گذاشت زمين با خوشحالي پاشد و يه پسر 25 ساله چهار شونه قد بلند و فوق العاده جذاب و خوشگل با لباس رزم اومد تو پروين سريع رفت سمتش خودش رو انداخت توي بغلش روي لبش رو بوسيد گفت پرويز کجا بودي؟ دلمون برات تنگ شده بود.نقاش لبخندي زد گفت خوش اومدي پسرم بهرام رو فرستادم دنبالت نديديش؟ پرويز سرش رو تکون داد گفت نه! يه دنيا کار داشتم همه رو گذاشتم کنار اومدم به شماها سر بزنم يه کاري هم داشتم.نقاش به پرويز نگاهي کرد گفت از جنگ چه خبر؟ خبر تازه چي داري؟ خودت که سالمي؟ پرويز دست پروين رو فشار داد گفت چرا ساز رو قطع کردي؟ خيلي وقته جز صداي ناله زخمي ها و شمشير و فرياد چيزي نشنيدم بعد به نقاش نگاهي کرد گفت ببخشيد از بس که سرم شلوغه اومدم يه خداحافظي کنم برم.همين امروز يا فرداست که جنگ با عربا بيرون دروازه هاي ري شروع بشه.لشکر من داغون و درمانده شده هممون بي نفس داريم از پا در مياييم احتمال شکست زياده اومدم بگم اگه دست عربا به شماها برسه يه لحظه صبر نميکنند شما رو ميکشن عرس من رو يغما ميبرن.خواهش ميکنم از شهر فرار کنين درسته دير شده ولي من ميتونم از راه مخفي شما ها رو فراري بدم عاقبت خوشي واسه هيچ کس پيش نمياد.نقاش سرش رو تکان داد به پروين گفت برو چيزي براي مهمون بيار مگه نميبيني نامزدت تشنه شده؟ پروين دست پرويز رو ول کرد روي پيشونيش رو بوسد از ايوان رفت بيرون پرويز هم اومد کنار نقاش نشست...

  نقل قول  

 پروين دختر ساسان - قسمت دوم 

نقاش به آرومي به پرويز گفت اتفاق بدي افتاده که اينطوري ترسيدي؟ پرويز سرش رو پايين انداخت گفت جاسوس ما خبر داده لشکر کمکي دشمن فردا به ري ميرسد و حمله ميکنن اگر لشکر کمکي به ما نرسه فردا حتما شکست ميخوريم و همه ما ميميريم. نقاش سرش رو تکوم داد با غم رنج گفت ديگه چي ميگفت؟ من شنيدم عربا با وحشي ترين حالت ممکن دارن به ايران ميتازن درسته؟ پرويز که اشک توي چشماش حلقه زده بود گفت تمام جاسوس هاي ما دستگير شدن عربا آتشکده ها رو نابود کردن به اهورامزدا توحين ميکنن درضمن لشکر کمکي ديلمي ها که به کمک ما ميومدن رو به خاک و خون کشيدن و همه رو کشتن ما ديگه هيچ اميد و تواني نداريم مرد ها و بچه ها سره نيزه عربا بالا ميرن زنها و ناموس ما مورد تجاوز قرار ميگيرن بعد هم به عنوان جنس برتر دنيا به بازار هاي جهان صادر ميشن.عربا براي تصخير ايران از هيچ وحشي گري دريغ نميکنن خليفه آنها که از دين جديد حرف ميزنه درنده ترين فرمانده هاي خودش رو به ايران فرستاده.لشکر من فردا براي ناموس به جنگ ميره. نقاش اشکهاش رو پاک کرد به آسمون نگاهي کرد گفت فرمانده هاي جنگ درنده و خونخوار نيستن.خليفه اي که با دين جديدش دستور تاراج ما رو داده خون ميمکه.اهريمن به کمک اون رفته و با حمله به ما به فرهنگ و ناموس ما تجاوز ميکنن.بعد به پرويز نگاهي کرد گفت حالا تعداد زيادي کشته شدن؟ پرويز نيشخندي زد گفت من فرمانده يک سپاه بزرگ ايرانيا هستم ولي تاحالا تو عمرم همچين جنگي نديدم.ميکشن ميکشن ميکشن وقتي خون از روي شمشيرهاشون سرازير شد بلند ميخندن و جنازه ها رو آتيش ميزنن تا لکه ايرانيا از زمين پاک شه تمام جوب ها شده رودخانه خون ايرانيا. اشکهاي نقاش بيشتر از هميشه سرازير شده بود يه دونه زد توي پيشونيش گفت يزدان ببين چه به سرمون اومده؟ هرگز ايران همچين زخمهايي نخورده بود عربايي که سالها زير دست ما شلاق ميخوردن از گرسنگي سوسمار شکار ميکردن و به ما باج ميدادن حالا با آيين جديدي به نام "اسلام" دارن ما رو به خاک و خون ميکشن من شک ندارم اهريمن با دين جديد اينا همدست شده تا يگانه ايران سربلند رو به خون بکشن.بعد سرش رو گذاشت روي ميز و هق هق گريه همه جا رو پر کرد.ولي افسوس که گريه هاي اونا بيفايده بود اهريمن و اهريمنيا دستشون رو بهم داده بودن تا ايران ما ايران نباشه. 

 

 

در باز شد پروين با سيني نقره اي اومد تو بعد يه کاسه بلوري رو جلوي پرويز گزاشت يکي هم جلوي پدرش.پروين دست پرويز رو گرفت گفت اين فالوده رو بخور خودم درستش کردم پرويز لبخندي زد پروين رو به سمت خودش کشيد عشق و محبت توي چهره هردوشون موج ميزد روي گونه پروين رو بوسيد بعد کاسه فالوده رو يکضرب سر کشيد خورد! دوباره پروين رو بوسيد گفت مرسي بي نظير بود.پروين دستي توي موهاي نامزدش کشيد گفت جنگ تا کي ادامه داره؟ پرويز سرش رو تکون داد چيزي نگفت.پروين چنگي توي موهاي نامزدش زد گفت هيچ جوري نميشه باهاشون آشتي کنيم؟ پرويز پوزخند بلندي زد گفت آشتي بکنيم؟ هم وطن هاي ما زير شمشير اونا تيکه پاره شدن بعد آشتي کنيم؟ اونا ميگن بايد به دين جديد ما (اسلام) ايمان بيارين آتشکده ها رو نابود کنين به اهورا و زرتشت لعنت بفرستين زبانتون رو از پارسي به فارسي تغيير بدين بعد ميگي آشتي کنيم

؟ پس جواب نياکان ما چي ميشه

؟ جواب آينده هاي ما چي ميشه؟ به بچه هاي آينده چي بگيم؟ 1000 سال ديگه اونا ما رو لعنت ميکنن.ما مردونه ميجنگيم اگه برنده شديم مبارک همه باد اگرم شکست خورديم بايد از روي جنازه تک تک ما رد بشن تا ايران رو فتح کنن. اگر سرنوشت براي ما رقم زده که کشته بشيم پس بزار در راه اهورامزدا و وطن جان بديم چون اين آيين ساسان و نياکان ما بوده.نقاش با غرور گفت ما ميميريم ولي اونا آيين ما رو نميتونن از ميون بردان مگه يونانيا و اشکانيا با وحشي گري به ما حمله نکردن؟ فرهنگ ما قديمي ترين و بزرگترين فرهنگ دنيا بوده و هست پس ما از بين نميريم ايران هميشه پا بر جاست.پرويز سرش رو تکون داد گفت بعد از جنگ نهاوند همه سردار هاي ايراني کشته شدن و پرچم کاوه زير پاي دشمن له شده. نقاش با ناراحتي سرش رو تکون داد به باغ خيره شد گفت تنها چيزي که به عرباي وحشي روحيه ميده دين جديد اوناست (اسلام). دين اونا گفته اگه بکشيد يا کشته شويد به بهشت ميريد و بعد از اون هوس بر زنهاي ايراني که در جهان اصيل ترين و زيبا ترين هستن و اندوخته بي نهايت ما از زر و طلا اونا رو وحشي تر کرده و حمله ميکنن.اونا باغ و سبزي ايران رو ديدن باورشون نميشه به خودشون ميگن بهشت خود ايران بوده و هست.از صحراهاي داغ عربستان به بهشت ما رسيدن حق دارن وحشي بشن.در ضمن اونا چون خودشون جز تخته سنگ هاي داغ چيزي نداشتن دارن تمام دانش و فرهنگ دانشمنداي ما رو با خودشون به عربستان ميبرن و به نام دين اسلام ثبت ميکنن.شهر ها و مدارک ما رو نابود کردن تا مدرکي بر عليه ادعاي اونا نداشته باشيم ديگه از فرهنگ ايران زمين خبري نيست ديگه از بهشت خبري نيست ايران جهنمي شده که کلاغ ها روي سر جنازه ها پرواز ميکنن و هر چند دقيقه يه تيکه از گوشت تنشون رو ميخورن.نقاش که به زور جلوي گريه خودش رو گرفته بود به پرويز نگاهي کرد ادامه داد سردار حالا اميدي به پيروزي داري؟ پرويز سري تکون داد گفت بافرخان قراره به کمکون بياد من و چند سردار ديگه از قلعه سفيد مراقبت ميکنيم ولي احتمالا يه جنگ خيلي خونين اين نزديکي شروع ميشه حالا شما بهتر نيست از اينجا برين؟ پروين به نامزدش نگاهي کرد گفت کجا بريم؟ مگه نميبيني بابام مريضه حالش خوب نيست پرويز اخمي کرد به پروين نگاهي انداخت گفت نه!

همين امشب راه ميافتين ميرين من خيلي کار دارم ولي بازم به کار شما رو راه ميندازم بايد امشب برين نميخوام توي بازار برده فروشها سر ناموس من معامله بشه. نقاش مکثي کرد به پرويز گفت ديگه خيلي دير شده اگه فردا پيروز شديم که هيچي اگه شکست خورديم سريع بيا پيش ما به سمت کشورهاي اطراف بريم.پرويز از ناچار با سر تاييد کرد بعد دستش رو دراز کرد کاغذ لوله شده روي ميز رو برداشت گفت کار آخره نه؟ بعد به نقاشي خيره شد چهره و اندام بي نظير پروين که نمونه کامل يک زن ايراني بود رو بر انداز کرد گفت زن ايراني شاهکاره عربا حق دارن وحشي بشن! خواهش ميکنم بزارين نقاشي نامزدم رو با خودم ببرم ميدان جنگ واسه روحيه من خيلي موثره قول ميدم برگشتم به شما سالم تحويلش بدم. نقاش لبخندي زد گفت مشکلي نيست. پرويز کاغذ رو لوله کرد گذاشت توي جيبش گفت ديگه بايد برم خيلي ديرم شده بايد لشکرم رو براي جنگ فردا آماده کنم.نقاش دست پرويز رو فشار داد گفت به يزدان قسم اگر منم نفسي داشتم براي جنگ دريغ نميکردم ولي حيف که جز مريضي چيزي ندارم... 

 

 

چند دقيقه بعد پرويز پايين توي باغ به سمت در خروجي ميرفت پروين صداش زد خودش رو انداخت توي بغلش گفت مراقب خودت باش.پرويز لباي پروين رو بوس کرد گفت احتمال برگشتنم خيلي کمه فردا همه ما ميميريم تو با پدرت بايد امشب برين.پروين نيشخندي زد گفت همه با هم ميميريم براي حفظ آيين زرتشت پرويز دستاش رو آروم به سينه هاي پروين کشيد گفت به شجاعتت افتخار ميکنم ولي عاقبت همه ما چيزي جز مرگ نيست اميدوارم دادار آسمانها اون دنيا ما رو بهم برسونه.پروين خنده اي کرد گفت اين حرفا رو نزن بعد انگشتر طلا با طرح شاهنشاهي خودش رو از دستش در آورد گفت اين مال تو پرويز هم انگشتر طلاي خودش که روي نگينش نشان "اهورامزدا" حک شده بود رو به پروين داد گفت برات شانس مياره. به يزدان توکل کن به اميد روزي که با هم دنياي خودمون رو بسازيم. بعد محکم لباش رو روي لباي پروين فشار داد و به سمت در خروجي رفت...

 

 

 

 

پروين دختر ساسان - قسمت سوم 

نقاش روي رخت خواب سفيد خوابيده بود و آروم با خودش زمزمه ميکرد... ديروز بود.ديروز وحشي ها ريختن و به دار و ندار شهر ري تاراج زدن.کسي زنده مونده؟ اصلا انساني باقي مونده؟ اصلا... پروين کتابي که مطالعه ميکرد رو روي زمين گذاشت يکمي دارو به خورد نقاش داد نقاش چند تا سرفه کرد و بي حال به پروين گفت پروين تويي؟

پرويز نيومده؟ همه شهر به يغما رفته شما بايد زودتر برين.چرا قيافت اينطوري شده؟

پروين به پدرش نگاهي کرد و گفت توي اين هواي خفه و ستم چطوري نفس بکشم؟

نميبيني چي به روز وطن اومده؟ ايران ما نابود شد نقاش که اشک توي چشماش حلقه زده بود بيحال تر از قبل گفت نترس دخترم.اهورامزدا با ماست به دادار آسمانها توکل کن تو با پرويز فرار کنين به سمت هندوستان من پيرم نميتونم بيام. شما شاد و خرم زندگي کنيد براي روح من کافيه.شايد يه روز ايران ما از دست اين عرباي وحشي آزاد شد و تونستين برگردين به وطن.از زرتشت کمک بخواه... نقاش با دستاي بيحالش آروم اشکاش رو پاک کرد به آتشي که از مشعل هاي ديوار زبانه ميکشيد خيره شد گفت وطن نابود شد ايران به خون کشيده شد ناموس ما برده اعراب وحشي شد فرهنگ ما لگد مال شد دانش ما به سرقت رفت... پروين آروم گفت پدر با خودت چي ميگي؟

ديگه همه چيز تموم شده. در ضمن من امشب پيش شما ميمونم چون حالت خوب نيست هوا هم باد و طوفان داره بهتره با هم باشيم. نقاش با سر تاييد کرد خودش رو تکوني داد گفت از پرويز خبري نداري؟ چرا پيش ما نيومد؟ چند قطره اشک روي صورت ظريف پروين چکيد گفت نيومده و نمياد. اون مرده. ديشب خواب ديدم يه خنجر توي کمرش فرو رفته و زجه ميزنه. نقاش دست مهربونش رو روي موهاي بلند دخترش کشيد گفت نگران نباش پرويز مياد لشکر ما هنوز يکمي جون داره حتما پرويز هم با سردار هاي ديگه داره ميجنگه بعد چند تا سرفه کرد... پروين نيشخندي زد گفت مريضي باعث شده حذيون بگي ديگه هيچ کس باقي نمونده بجز زن ها و بچه ها که اونا هم بزودي يغما ميرن! يهو صداي عجيبي به گوش رسيد پروين با عجله کنار پنجره اتاق رفت صداي پارس سگ خونه به وضوح شنيده ميشد باد مخوفي تاريکي شب رو ترسناک تر از هميشه کرده بود نقاش فرياد زد باز چي شده؟ توي خونه خودمون هم آرامش نداريم؟ صداها بلند تر و نزديک تر شدن يهو در اتاق باز شد بهرام (نوکر خونه) پريد داخل پشتي در رو محکم بست نفس نفس زنان به در تکيه داد نقاش با وحشت گفت چي شده؟ بهرام بريده بريده و بيحال گفت ديدم... خودم ديدم...سوزاندن دريدن من فرار کردم اومدم به خونه 4 تا عرب با شدت در زدن منم در رو باز کردم گفتم چي ميخوايين؟ نقاش با ترس و ترديد گفت بعدش؟ بهرام با بغض گفت امروز پسر و دختر مسمغان (بزرگ مغان که رئيس مذهبي شهر ري بود) رو توي آتيش سوزاندن من اومدم خونه ديدم يه عرب صورتش رو پوشانده پشت درختهاي باغ قايم شده و با ولع به پروين که روي ايوان نشسته بود خيره شده بود و آروم با خودش ميخنديد و دستاش رو بهم ميماليد.حالا اون عرب رفته 3 نفر رو با خودش آورده به زور وارد خونه شدن الانم سگ خونه داره بهشون حمله ميکنه بدون شک اونا دنبال پروين اومدن... پروين با ترس دست بهرام رو گرفت گفت تورو به اهورامزدا قسم يه جايي قايمم کن من ميترسم.بهرام نالان گفت بيرون بريد بد تر توي دام اونا ميافتين.پروين با ترديد گفت پس چيکار کنم؟ نقاش آهي کشيد گفت اي کاش به حرف پرويز گوش کرده بوديم و فرار ميکرديم ديگه همه چيز تمومه... پروين گفت الان سگ رو ميکشن چيکار کنيم؟ نقاش فرياد زد ساکت باش! اهورامزدا سگ رو براي پاسباني آفريده اون به وظيفش عمل ميکنه. پروين با گريه داد زد اهورامزدا...اهورامزدا...

پس اهورامزدا کجاست؟ چرا به داد ما نميرسه؟

چرا جلوي اهريمن رو نميگيره؟ نقاش که از صداهاي وحشتناک بيرون و زوزه باد مخوف کم کم به گريه ميافتاد گفت اين وحشي ها که خودشون اهريمن هستن.اينايي که خودشون رو در دين تازه پا گرفته خودشون گم کردن و در پناه اون ناموس مردم رو تاراج ميزنن اهريمن هاي واقعي هستن.پروين با گريه گفت الان ميريزن اينجا من چيکار کنم؟ نقاش با اينکه ميدونست داره دروغ ميگه و واقعيت چيزه ديگه اي هست با گريه گفت نترس عزيزم اونا براي غارت خونه و زر و مال ميان نميزارم دستشون به تو برسه و آشکارا گريه ميکرد... نقاش به گريه به بهرام گفت مشعل ها رو خاموش کن بهرام سري تکون داد گفت خودشون مشعل همراه دارن و مطمئنن همه خونه رو بازرسي ميکنن چشماي اون وحشي ها مثل گرگ توي تاريکي ميدرخشه سياه و بلند با ميمون هيچ فرقي ندارن.پروين بلند گفت هيس... هيس... صدا رو شنيدين؟ بهرام گفت نه چه صدايي؟ پروين آروم گفت اونا وارد خونه شدن خوب گوش بده... صداي پاهاشون مياد.همون لحظه صداي چند نفر پشت در اومد بعد محکم به در لگدي زدن با داد و فرياد گفتن "افتحوا الباب ايها الکلاب النجسة" از لگد اونا اتاق بلرزه افتاده بود اهالي خونه نگاهي به هم کردن نقاش گفت اينا کين؟ در داره ميشکنه در رو باز کن... 

بهرام در رو باز کرد 4 تا عرب با قد و قامت کشيد و بلند سياه مثل ذغال با فرياد و چهره هاي وحشتناکي ريختن توي اتاق از شميشرهاشون خون غليظ ميچکيد نگاه هر 4 نفرشون روي پروين خيره ماند بهم ديگه نگاه تحسين آميزي کردن بهرام رفت به سمتشون ولي با کشيده محکم پرت شد روي زمين هر 4 نفر بلند و وحشتناک زدن زير خنده پروين از ترس افتاد روي رخت خواب پدرش. يکمي از عربا به رفيقش نگاهي کرد يه چشمک زد گفت "فليبار کل الله لم ارفي عمري جملا کهذا" دومي گفت "رئيسنا يعطينا دراهم کثيرة" سومي گفت "انا متاکد" اولي به بهرام اشاره کرد گفت "تيقظ من هذا الرجل" دومي گفت "فلنجعل ولنفتش في کل الانحاء لاتنسوا السجاده" اولي گفت "فلنذهب لکي لانضيع الوقت" بعد هر چهار نفر با هم زدن زير خنده. 3 نفر از عربها وحشي وار حمله به اتاق کردن يکي پرده رو پاره کرد يکي کتابهاي خطي کهن ايراني رو انداخت زمين و لگد مال کرد اون يکي دنبال صندق طلا جات ميگشت نفر چهارم رفت سمت پروين دستش رو زير گردنش گذاشت بعد گردنبند طلا رو کشيد و پاره کرد بعد هر 4 نفر خنديدن دوباره دستش رو گذاشت زير چانه پروين آروم سرش رو آرود بالا پروين دستش رو با خشم پس زد بهرام فرياد زد يا دادار آسمانها و خودش رو پرت کرد روي مرد عرب چند مشت به صورتش کوبيد ولي افسوس... يکي از عربها با لگد به بهرام کوبيد بهرام چند متر اونور تر پرت شد زمين همه با هم داد زدن "لنقتلهم لنقتلهم..." اون 2 نفر هم وسايل رو گذاشتن زمين اومدن روي سر بهرام واسادن 4 نفري بهم نگاهي کردن بلند زدن زير خنده شميشر هاي خوني رو از غلاف خارج کردن يهو هر 4 نفر باهم شمشيرهاشون رو توي بدن بهرام فرو کردن بهرام حتي فرصت ناله کردن هم پيدا نکرد عربا بلند زدن زير خنده شمشيرها رو بيرون کشيدن از پيکر تيکه تيکه شده بهرام جوب خون درست شده بود پروين بلند جيغ زد از هوش رفت... نقاش فرياد زد با دختر من چيکار دارين؟ من رو بکشيد دارو ندارم رو ببرين ولي با ميوه زندگي من کاري نداشته باشين... و باز هم افسوس.يکي از عربها يه چادر آورد پروين که بيهوش شده بود رو توي چادر گذاشتن و گره زدن.نقاش عباي يکي از عربا رو گرفت داد زد تو رو به ديني که کاري قسم ميدم دختر منو ول کن اون ناموس منه ولش کن عربها بهم نگاهي کردن و محکم زدن زير خنده همون موقع يه باد مخوف بلند شد آتيش مشعل ها خاموش شد صداي زوزه باد همه جا پيچيده بود تاريکي غليظي همه جا رو پر کرده بود 3تا از عربها پروين که توي پارچه پيچيده شده بود رو بلند کردن روي دوششون و از اتاق خارج شدن صداي زوزه باد تن هر شير مردي رو ميلرزوند چند لحظه بعد صداي ناله پير مرد نقاش توي تمام خونه پيچيد.براحتي ميشد حدس زد عرب خونخوار با شمشيرش چيکار کرده. اون 3 تا توي باغ زدن زير خنده يکم بعد نفر آخر سر بريده پيرمرد رو به طرفي پرت کرد و دوباره همه زدن زير خنده و از خونه خارج شدن...

 

 

پروين قسمت چهارم

چادر لشکريان عرب .سردار عرب با چهره سگ صفتش واساده بود خودش رو برانداز ميکرد با سبيلهاش بازي ميکرد.يه لبخند رضايت مندانه اي زد همون لحظ چادر به کنار رفت 4نفر عرب سگ صفت تر وارد شدن يه چادر رو گزاشتن جلوش که توش چيزي بود... بعد يکصدا گفتن "السلام عليک يا سيدي هذه حورية من الجنة جلبنا ها لک." يکي از عربها روي چادر رو باز کرد و يه سردار اشاره اي کرد سردار يه لبخند موذيانه زد دست به کمرش برد يه کيسه چرمي به سمتشون پرت کرد و سکه هاي طلاي ساساني که روي همشون مهر "ايران زمين" حک شده بود به زمين ريخت 4 عرب با چنگ و دندان به طلاهاي ساساني حمله بردن و تعظيم کردند سردار عرب به پيکر بيهوش پروين يه دختر ساساني از سرزمين ايران نگاهي انداخت آب دهنش رو فرو داد دستاش رو بهم ماليد و از خوشحالي نعره اي زد بعد به اون 4تا نگاهي کرد با خشم داد زد "اخرجوا...انقلعو من هنا" و 4 عرب بيرون رفتند. 

سردار عرب نشست جلوي دختر سرش رو روي زانوش کشيد يکمي بدن بينظير زن ايراني رو لمس کرد پروين تکوني خورد آروم چشماش رو وا کرد سردار عرب با شوق و خوشحالي گفت "مساءالخير با ربة الجمال اهلا بک...تعالي معي" پروين به چهره سگ صفت سردار عرب نگاهي انداخت سريع از جاش پريد گفت چه خواب ترسناکي! احتمالا اين يه کابوسه! سردار عرب گفت "لا تهربي مني کالغرالة... آه ما الطف عيونک الجميلة تسکرني بخمر من الجنة" بعد به صندوق جواهراتش اشاره کرد گفت "اضع کل ثروتي هذه امام قديمک" پروين با ترس و لرز خودش رو عقب کشيد به ديواره هاي چادر تکيه داد دستي توي موهاش کشيد خماري چشماش دل هر مردي رو آب ميکرد چه برسه به اون سگ صفت.سردار عرب نگاهي خريدارانه به پروين انداخت نگاهش روي سينه هاي برجسته و نازش خيره ماند آب دهنش رو فرو داد رفت جلو دستش رو پشت کمر پروين محکم قفل کرد لباش رو آروم برد سمت لباي دختر! پروين با ترس دستش رو روي صورت سردار عرب گذاشت هولش داد عقب هيکل قول آساي سردار عرب تکوني خورد گلدان کنار پاهاشون افتاد شکست.سردار عرب خنده چنش آوري کرد دستش رو روي باسن برجسته پروين کشيد و بخوبي لمسش کرد بعد آورم دستش رو روي کيرش برد شروع به ماليدن کرد پروين از ترس وحشت بيحال شده بود دست سردار عرب با قدرت بيشتري باسن پروين رو لمس ميکرد همون لحظه پروين تمام زور و توانش رو جمع کرد و فرياد زد تو رو به خدايي که ميپرستي ولم کن...بزار برم... سردار عرب خنده چندش آور ديگه اي کرد رفت عقب دستاش رو بهم زد همون لحظه يه عرب ديگه وارد اتاق شد (مترجم عربها بود) سردار عرب در گوشش چيزي گفت و خودش روي تختش نشست. عرب مترجم جلوي او تعظيم کرد رفت جلوي پروين به زبان "پارسي" (من به "فارسي" عاميانه بر ميگردونم) گفت شب شما خوش! پروين چيزي نگفت مترجم دوباره گفت مطمئن باشيد به شما آزاري نميرسه شما در پناه حضرت والا (اشاره به سردار عرب) هستيد. ايشون از خليفه جديد که دين تازه "اسلام" را آورده اند در ايران نماينده هستن. 

پروين - بزارين برم دست از سرم بردارين. 

مترجم - شما ديگه نميتونين برين. چرا تنتون ميلرزه؟ هيچ آسيبي به شما نميرسانيم. 

 

 

پروين - بزارين برم تو رو به خدايي که دارين بزارين برم 

مترجم - سردار ما (اشاره به سردار عرب) که از خليفه نمايندگي کامل در ايران دارند پيشنهاد جالبي رو براي شما مطرح کردن.آينده شما و ايران بستگي به جواب شما داره. 

پروين - (با ترديد) بگو... 

مترجم - سردار ما بيش از اوني که فکر ميکرد شما رو زيبا و بي نظير ديده اگر شما به دين اسلام پناه بياريد و با سردار ازدواج کنيد تا جزو همسران ايشون بشين به دستور سردار کاخ بزرگي در اختيار شما قرار ميگيره و تعداد زيادي کنيز و غلام زير دست و پاي شما ميلولن. 

پروين - (با صداي بغض دار) شما رو به يزدان پاک بزارين برم. پدرم مريض بود نميدونم زندست يا مرده... 

مترجم - ( با کنايه) آون روزي که شما پول داشتين جهان رو فتح کردين.روميان - تورانيان و عربها با همه جنگد کردين سرتاسر ايران جنگ با همسايه ها. 

پروين - ما هيچوقت به نام دين و آيين خون کسي رو نريختيم. اين دين تازه وارد شما گرسنه هاي وحشي هستش که اين دستور رو داده.شما وحشي هايي که ايران ما رو تاراج کردين و به يغما بردين. دين شما از اهريمن خداي جنگ خداي خونخوار و درنده خداي پستي ها پيروي ميکنه و شما در پناه اين دين ايران زمين رو تاراج کردين.همه چيز شما پست و ننگين بوده و هست حتي دين خونخوار و ستمگر شما. 

مترجم - دين ما (اسلام) از سمت خدا آمده!!! به ما دستور داده بکشيم و خون بريزيم چون کشته شويم يا بکشيم به بهشت ابدي ميريم. شما ايرانيان زرتشتي هستين و همدست اهريمن.دين شما باطل و مخرف است! 

پروين - (با تمسخر) با فرهنگ جديد حرف ميزني؟! ما قرنهاست اين دين رو داشتيم ولي ظاهرا پيغمبر شما اسلام رو 22.3 سالي ميشه که آورده.بعد حرف ما مخرف است؟ 

مترجم - شما بايد باور کنيد با فتح ايران از سمت عرب ها فرهنگ و تاريخ ايراني مرد! ما همه دانش شما رو سرقت کرديم و مدارک شما رو آتش زديم تا براي اثبات چيزي نباشه! 

پروين - (با خشم) مدارک ما رو آتيش زدين فکر کردين ما به شما ايمان مياريم؟ فرهنگ ما ميميره؟ شما با اين کار فقط نام خودتون رو ننگ بار تر کردين و نوادگان ما ساساني ها شما رو نفرين ميکنن. شما در پناه اسلام همه را غارت کردين و همه دين شما رو ميشناسيم.ديني که با خون و شمشير توي سر همه فرو رفته ولي فکر ميکني الان من به راه راست شما هدايت ميشم؟ نه اين راه کج بيش نيست.دين شما بر پايه ظلم و خون آورده شده و در مقابل آيين 1000 ساله ما پشيزي نميازه.يزدان پاک از شما نمگيذره چون به نام اون دين دروغين فرستادين و خون ريختين. 

مترجم - پس شما مسلمان نميشوي؟ 

پروين - (با غرور) نه! پدر و مادر من با آيين زرتشت زندگي کردن نامزد من به نام اهورامزدا در راه وطن از خودش گذشت.دين دروغين شما مال خودتون.شما به ايران اومدين چون بهشت رو قبل از مرگ ديدين (ايران). 

مترجم - اگر بحث جان شما باشد چي؟ مسلمان نميشويد و به اسلام رو نمي آورديد؟ (يادش رفت بگه اگه به اسلام رو نياري بازم "بايد" بياري!) 

پروين - به سردارتان بگين من از پيشنهادشون خيلي خوشحال شدم ولي متاسفم. من نامزد کسي هستم و منم نميتونم بهش خيانت کنم ايرانيان همه وفادارن.(انگشترش رو نشون داد) اين هم نشونيش. 

مترجم - (نيشخندي زد) از جيبش انگشتري بهمون شکل در آورد به پروين نشون داد گفت اين رو ميگي؟ 

پروين - (با هراس) اين... اين انگشتر من بود قبل از رفتنش بهش دادم... چه بلايي سر پرويز من آوردين؟ (مترجم نيشخندي ميزنه و ساکت ميمونه پروين ادامه ميده...) تورو به خدايي که ميپرستي بگو پرويز من کجاست؟ اونو کشتين؟ تو رو به ديني که براش خون ميريزين قسم به هرچي ميپرستي قسم بگو اين رو از کجا آوردي؟ پرويز کجاست؟ 

مترجم - حالا که قسم دادي ميگم... پريشب لشکر ما به لشکر شما شبيخون زدن.چون من به دستور خليفه اعظم زبان "پارسي" ياد گرفته بودم همراه يک تيم براي جمع کردن غنيمت و حرف کشيدن از زخمي ها به اونجا رفتيم.همينطور که توي ميدان ميچرخيدم يه اسب سفيد ديدم که روش يه جوون خوش چهره و بلند بالا زخمي خميده بود نزديکش رفتم جوون عباي منو کشيد دست به جيبش کرد عکس شما و انگشتري رو به من داد گفت اين دختره نقاش درباره که نامزد منه اگه به شهر رفتي اينارو بهش بده بگو تا هميشه دوستش دارم و براي وطن از جانم گذشتم.چند لحظه بعد از روي اسب افتاد و با ناله و درد جان داد. 

همون لحظه پروين دستش رو روي صورتش گذاشت افتاد زمين داد زد نامزد من مرده ولي من زنده ام... پدر من مرده ولي من زنده ام... نياکان من بر باد رفتن من زنده ام... 

مترجم - (لبخند زهر آگيني زد) حالا جان هزاران نفر ديگه به شما بستگي داره.اگه به زني سردارمان در بيايين هزاران زن و بچه از شکنجه نجات پيدا ميکنن شما خيلي خوش بخت هستين که همچين سعادتي دارين... 

پروين - (با خشم) خفه شو! با بچه طرفي؟ ميخوايي با اين حرفاي آبدار منو گول بزني؟ من با قاتل خانواده و همسرم فاميل بشم؟ هرگز! 

مترجم - شما تنها زني هستين که حضرت سردار انقدر از شما خوششون اومده اگه به زني ايشون در بيايي به حرم سراي شخصي ايشون ميري.واقعا که خوبي به زن نيومده.يادت رفته زنداني ايشون هستي؟ 

پروين آروم گفت خفه شو من مثل شما ها پست نيستم از نياکانم چيزهاي زيادي رو به ارث بردم. بعد دستاش رو گذاشت روي سرش و به زمين خيره شد.مترجم جلوي سردار عرب تعظيم کرد و همه رو براش توضيح داد.چند لحظه بعد چند تا نگهبان مترجم رو با لگد از چادر ميبرن بيرون! و خود سردار هم پشت سرشون رفت. 

پروين دستاش روي سرش بود با اشک و حسرت به اطراف نگاه ميکرد همون لحظه توي ذهنش و توهم سايه اي از پرويز رو ميبينه...پرويز با لباس سفيد و موهاي نا مرتب چشماي کبود و صورتي که غير طبيعي و انگار از موم درست شده بود جلوش واساد گفت پروين ... پروين ... به حرف به من گوش کن.پروين ناباورانه به سايه پرويز خيره شده بود آروم گفت پرويز تو کجايي؟ تو زنده اي؟ من باورم نميشه.بيا نزديک تر اومدي منو با خودت ببري نه؟ ميدونستم هميشه وفادار ميموني شير مرد من. سايه پرويز گفت من ديگه از مردم زميني نيستم.از دست من کاري برنمياد فقط اومدم بگم تو هم مثل نياکان ما تا هميشه وفادار بمون... ديگه بايد برم.پروين با وحشت گفت تو مردي؟ پرويز منم با خودت ببر منو بين اين وحشي ها تنها نزار...خواهش ميکنم... ولي افسوس که سايه پرويز توهمي بيش نبود.مطمئنن تا حالا کلاغها پيکر رشيد و بلند بالاي سردار ايراني رو تيکه تيکه کرده بودن و به آشيونه هاشون برده بودن... 

سردار عرب با خنده وارد چادر شد به پروين نگاهي انداخت از تختش عطري در آورد و توي هوا پخش کرد.دستهاش رو بهم ماليد زبونش رو در آورد به پروين اشاره اي کرد گفت "ماذا تقولينا يا اميرتي؟ تعالي الي قلبي يا حورية الجنان لا تخافي لست بقاس" پروين هاج و واج بهش نگاه ميکرد! سردار عرب جلوش زانو زد زير لب چيزي گفت و به صندوق جواهراتش اشاره کرد.پروين ساکت بهش خيره شده بود سردار عرب دستاش رو روي سينه هاي پروين کشيد يه آهي از ته دل گفت و بعد خودش رو بهش نزديک تر کرد دستش پشت باسن پروين گره خورد و با قدرت ميماليد پروين که ديگه طاقت نداشت آروم خنجر سردار عرب رو از غلافش به بيرون شيد ولي سردار سگ صفت عرب انقدر که مشغول شهوت و ماليدن باسن پروين بود چيزي حاليش نميشد پروين خنجر رو کامل در آورد با يه حرکت به عقب رفت بلند داد زد يا دادار آسمانها بعد با قدرت تمام خنجر رو توي پستان چپش فرو کرد و سينه و قلبش رو دريد.پروين حتي آه هم نکشيد همون لحظه به زمين افتاد و خون با تمام قدرت از بدنش خارج ميشد.سردار عرب سراسيمه از جاش پاشد به غلاف خالي خنجرش نگاهي کرد لحظه اي با خودش فکر کرد و تازه فهميد وطن پرست به کي ميگن.يکم بعد رفت سمتش پيکر بي جان پروين رو چرخوند لبخند زهر آگيني زد بهش خيره موند شهوت از چشاش ميريخت بيرون انگار تو دلش ميگفت حوري بهشتي مگه با جنازه بي جان تو نميشه سکس کرد؟ 

پايان

 

 

با درود به روح پاک استاد "صادق هدايت" 

وطن نام تو نام نام داران.

 

 همه فصل تو بادا نو بهاران. وطن سبزي سپيدي سرخ گوني. مبادا دشمنت را جز زبوني...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: (تا خون تو رگمه نفرت از عرب تو تنمه ),



تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان خلوتگاه من و آدرس alistesna.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.